برای پيشرفت زبان آلمانی من و شناخت بيشتر فرهنگ آلمانی زندگی در میان خانواده اشتیر بسيار مفيد بود. ولی از طرفی ديگر آزاد نبودم. عادتهای ايرانی من مثل احترام گذاشتن و رعايت بسياری از نكات اخلاقی باعث شده بود كه به هيچ وجه احساس راحتی نكنم. بعضی از اتفاقاتی كه در دور و اطرافتم ميافتاد نيز من را شديدا تحت تاثير قرار ميداد. فرزندان خانواده رابطه كاملا متفاوتی با مادر و پدر خود داشتند. پينو پسر خانواده بعد از چند ماه سكونت من در آنجا دوباره به خانه بازگشت و در اتاق قديمی اش ساكن شد. من نيز بايد وسايلم را به اتاق دخترشان ميبردم. ميكی دختر خانواده از اينكه من در اتاقش سكونت دارم اصلا راضی نبود . چون مشغول طی كردن دوره آموزشی در شهر ديگری بود ،اتاقش خالی بود . حانم اشتیر به او ميگفت كه خانه متعلق به او نيست و او در اين رابطه حق تصميم گيری ندارد. ولی هر بار كه اين دخترك به خانه ميامد ، با گوشزدهای بچه گانه خود من را به مرز ديوانگی ميكشاند و از آنجايی كه خلق و خوی ايرانی ام به من اجازه هيچگونه اعتراضی را نميداد، بالاجبار حرفهای او را ميشنيدم و بی هيچ سخنی از كنارش ميگذشتم. خوشحال بودم از اينكه ميكی در خانه زندگی نميكند وگرنه شايد روزی روزگاری برخورد سختی با او پيدا ميكردم. در كل رابطه ميان پدرو مادر با فرزندانشان آنقدر صميمی و نزديك نبود. برای ابراز علاقه از قربان صدقه استفاده نميشد. عاشقانه ترین حرفی که خانم اشتیر به فرزندانش میزد ماوس و بی بی بود. آقای اشتیر هم هر چند گاه دستی به سرشان ميكشيد. تابحال نديده بودم كه يكديگر را در آغوش بكشند و ببوسند .پينو پسر خانواده نيز انسان عجيبی بود. وقتی در خانه بسر ميبرد ، در اتاقش را ميبست و با صدای بلند موزيك گوش ميداد و مدام در حال خوردن و نوشيدن آبجو بود. حتی حاضر نبود ساعتی را در كنار مادر و پدرش بگذراند. از آنجائيكه خانم اشتیر به ما گفته بود كه مسئول نظافت حمام و توالت طبقه بالا باشيم، من هر بار كه به نظافت توالت مشغول ميشدم ،متوجه بوی بدی ميشدم كه از توالت ميامد. بويی شبيه به بوی استفراغ. بعد از مدتی در اين رابطه با خانم اشتیر صحبت كردم . او نگران و مضطرب برايم ماجرای عجيبی را در مورد پسرش بازگو كرد. پسرش مبتلا به بيماری بوليمی بود. (بوليمی يك نوع اعتياد به زياد خوردن و بالا آوردن غداست . يكنوع اغتشاش در تغذيه . افرادی كه به اين بيماری دچار ميشوند ، معمولا از بالارفتن وزنشان هراس دارند و همچنين در رابطه های خانوادگی خود دچار اختلالات روانی و روحی هستند. اين افراد چند بار در روز مبتلا به اشتهای كاذب ميشوند و بعد مقدار زيادی غذا را ميبلعند ( تقريبا تا ۳۵۰۰ كالری ) و بعد از آن تمام غذا را بالا آورده و با اين عمل احساس رضايت خاصی دارند. اين افراد به تكرار اين عمل اعتياد پيدا ميكنند. معمولا اين اعتياد را كاملا مخفی نگاه ميدارند و بهمين خاطر نيز اكثرا بيماريشان به حدی ميرسد كه بوسيله تراپی و درمانهای روانی قادر به نجات از اين اعتياد هستند. اين افراد با كاهش وزن بسيار زيادی روبرو ميشوند كه مقاومت آنان را در مقابل بيماريهای ديگر و ويروسهای مختلف كم ميكند. آخرين مرحله اين بيماری هميشه منجر به مرگ بيمار ميشود.) برای من اين بيماری كاملا جديد و ناشناخته بود. خانم اشتیر با من به اتاق پينو رفت و در كمدهايش به جستجو پرداخت. تصويری را كه ميديدم باور نكردنی بود. تمام كمدها از جمله كمد لباسهايش، ميز كارش و پشت در اتاق پر بود از شيشه های خالی آبجو و نوشابه و همچنين پسمانده های كپك زده غذا. همه جا را بوی گند و ترشك پر كرده بود. باورم نميشد كه پسری به سرزندگی پينو كه هميشه در حال سوت زدن و خواندن و شوخی با اطرافيانش بود، مبتلا به اين مريضی غم انگيز باشد. از آن روز به بعد متوجه غذا خوردن پينو بودم. هر شب در دو بشقاب بزرگ برای خودش ساندويچ درست ميكرد. حتی ميديدم كه ساندويچش را با مايونز و خردل و مربا تزئين كرده. در كنار بشقابش هم تكه های بزرگ كيك خامه ايی و خيارشور و سيب و چيزهای ديگر بچشم ميخورد. بعد هم با سرعت شگفت انگيزی تمامی اش را ميبلعيد و بعد بسرعت به طرف توالت ميرفت و همه را بالا مياورد.روزی اين داستان را برای برادرم تعريف كردم. برادرم برايم تعريف كرد كه دوست دخترش دورو هم مبتلا به اين مريضی ست و او با تمام قوا سعی بر كمك به او دارد. غافل از اينكه اين افراد فقط با كمكهای كاملا حرفه ايی قادر به بهبودی هستند. بعد از آن تازه متوجه هيكلهای نحيف و لاغر اين دو شخص شدم. دورو نيز خود در اينمورد با من گفتگويی داشت ،ميگفت كه پدرش در ايام بچگی وقت زيادی برای بودن با او نداشت و بعد از بدنيا آمدن خواهر كوچكترش ، مادر و پدرش به او توجه كمتری نشان ميدادند و او نيز با خوردن زياد سعی بر جانشين كردن عشق و علاقه خانواده اش ميكرد. بعد از اينكه اضافه وزن پيدا كرد ، همه خانواده در گفتگوی های روزمره او را تشبيه به خوك و ديگر حيوانات سنگين وزن ميكردند و همين باعث شد كه او تمام غذاها و شيرينی های مورد علاقه اش را بخورد و بعد بالا بياورد . بعد از مدتی وزنش آنچنان كم شده بود كه مادر و پدرش متوجه اين اعتياد شده بودند. ولی حاضر به درمان از طريق تراپی نبود ، چون خيال ميكرد كه بيمار نيست. بعد از آشنايی با برادرم ميگفت كه ديگر به اين كار دست نزده و هر چه را كه خورده در معده اش نگاه داشته ست.
فكر ميكردم كه انسانها در اين سوی دنيا نيز با تمام خوشيها و زرق و برقهای دور و اطرافشان ، كمبود عشق و محبت را بدينگونه بروز ميدهند. هر دو اين افراد ، فرزندان خانواده های بسيار مرفه و تحصيلكرده ی جامعه بودند، ولی بخاطر كمبود رابطه ی عاطفی باين بيماری دچار شده بودند.روزگار غريبی بود. خوشحال بودم از اينكه من دور از خانه و كاشانه، با وجود تمام سختيهای كه در زندگی داشتم ،هنوز از روانی سالم و آزاد برخوردار بودم. باز هم جای شكرش باقی بود.